بدون عنوان

ساخت وبلاگ

از صبح که نشسته ام پای لپتاپ بجز چند مورد پا نشدم..و حتی نهارمو گرم نکردم بخورم

یلحظه سرم سنگین شد..... دراز کشیدم و سعی کردم گودی کمرمو بچسبونم کف زمین تا شاید یکم از درد کمرم کم شه.

چشمامو بستم... هیچ صدایی نمیومد بجز صدای شعله بخاری( یه صدای ممتد فسسسسس ) و گاهی صدای کلاغ

یهو صدای چنتا آدم از توی کوچه اومد.... ناخودآگاه فکر کردم خونه بابام...تو همون اتاق که میرفتم درس میخوندم و خسته که میشدم دراز میکشیدم پای بخاری

داشتم فکر میکردم کی ان.....یهو یه دستی منو گرفت و کشیدم از گذشته به اینجا...... خاطرات چند سال مثل برق از جلو چشمم گذشت و یادم آورد که اینجام... خونه ی خودم...راستی اگر بر میگشتم به اون روزها هم خوب بود

نمیدونم چرا هر وقت به برگشت به گذشته فکر میکنم دلم ساز موافق میزنه

انگار دارم اشتباه میرم.....

سرم سنگینه هنوز

عصر ساعت 4 کلاس سمینار دارم اصلا تمرین نکردم و حتی جمله هامو هم روخونی نکردم...البته نگرانی هم بابتش ندارم

اینهفته کلی کار دارم... تصمیم دارم بنویسمشون روی کاغذ و اولویت بندی کنم که یادم نره

علاوه بر کارای دانشگاه قراره برم دکتر....حقیقتا حوصله ندارم فکر کنم که ممکنه چی بشه و دلم میخواد چی بشه...و ممکنه که ایندوتا بهم نزدیک باشن یا از هم فاصله داشته باشن.

سرم سنگینه....

از بس فکر و خیال توشه

صبح که زباله ها رو بردم دم در گذاشتم... اگر میشد تمام این فکرها را هم میچلاندم توی همان کیسه و میگذاشتمون دم در.

♥ نوشته شده در شنبه چهارم آذر ۱۴۰۲ ساعت 13:23 توسط پریماه:

راست گفتند......
ما را در سایت راست گفتند... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mydailydairy بازدید : 30 تاريخ : سه شنبه 14 آذر 1402 ساعت: 21:32