بچه سه ساله نفرت انگیز

ساخت وبلاگ

امروز پسر سه ساله ی خواهر شوهرم تو جمع یهویی پاشد اومد روبروی من و گفت ببخشید اون چیزایی که درست کردی خیلی بد مزه ست...(منظورش شیرینی های بیسکوییتی بود)

منم با نفرت نگاهش کردم و گفتم خب تو نخور.... اگ جمعیت اونجا نبود احتمالا بهش میگفتم چقد بیشعور و بی ادبی

البته بعدشم مادر شوهر حرفشو تایید کرد... حتما بقیه هم تو دلشون گفتن...

اینا مهم نیست... چون خودشونم خیلی وقتا چیزایی خیلی افتضاح درست میکنن و با اعتماد بنفس تمام میارن تو جمع..خود مادر شوهر ک یبار کیک پخته بود اورد برا ما به حدی افتضاح بود ک من اصلا نخوردم ازش،،،بعد ب کیکهای اسفنجی من میگه خمیر...

اینا کلا خونواده شون تو جمع خودشون هم کاملا با هم رک حرف میزنن...دقیقا برعکس خانواده ما که همیشه سعی میکنیم یسری حرمتهایی رو برا هم نگهداریم... مثلا ما تاحالا به مامانمون نگفتیم فلان چیز ک درست کردی بد شده...اگرم یکیمون بگه با اعتراض بقیه علی الخصوص من روبرو میشه...

راستش من با خانواده شوهرمم همینجور برخورد میکنم...تاحالا نشده به مادر شوهرم یا بقیه خانواده شوهرم چیزی رو یا بگم زشته یا بگم بده یا... همیشه سعی مسکنم چیزی بگم ک خوشحالشون کنه...شاید من زیاد تعارفی هستم ولی خب انتظار دارم اونام همینطور باشن.

ینی برام سخته ک یدفه یه بچه کوچولو زرتی قد علم کنه جلوم و زبون درازی کنه...راستش هنوزم تو فکرم ببینم چجوری حال بچه هه رو بگیرم....

شاید اگ بچه خواهر یا برادر خودمم بود بازم همین حس رو پیدا میکردم.

برام سخته ک میبینم انقد از درون ضعیفم...  ک با حرف یه بچه زپرتی هم اعصابم خورد میشه و دلم میخواد له بشه.

انقد ضعیفم ک هر کی بقول معروف ضایعم میکنه ازش متنفر میشم.

نمیدونم چم شده

شاید چون نزدیک پریودی هستم انقد روحیه م حساس شده

امروز و دیروز کامل تو جنگ بودم با همسر

الانم صدای خروپفش رفته هوا...ولی من خوابم نمیبره

دلم میخواست قوی بودم و بیخیال....

دلم میخواد زنده بودم...یه زنده ی واقعی

 

 

 

راست گفتند......
ما را در سایت راست گفتند... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mydailydairy بازدید : 139 تاريخ : پنجشنبه 28 فروردين 1399 ساعت: 20:50