بغض دارم

ساخت وبلاگ
یادش بخیر پسر عمو میگفت آدم سگ نگهبان خونه بشه ولی بچه کوچیکه نشه....راست میگفت...عمیقا و عجیبا

....

من و جناب همسر هر دو بچه کوچیک خونواده ایم،، من ک تو خونواده مون نقش خاصی ندارم، بعید میدونم بودن و نبودنمم فرقی کنه ولی جناب همسر از یه نظر حائز اهمیت هست اونم این ک نقش آژانس رو ایفا میکنه و البته به قول خودش آمبولانس خونه هست. خواهر همسر خان ک از همسر اولش جدا شده بود امروز عقد کرد ما ک در جریان نبودیم، یدفعه سوپرایز شدیم البته دلیل اینکه زیاد تو خونواده بیان نمیشد این بود ک اون اقا سنش خیلی بالاتره و خواهر برادرا کلا مخالف بودن ولی راستش امروز خیلی دلم گرفت،، نه اینکه چرا همه میدونستن و ب ما نگفتن...نه

خب بقول همسر خان این چیزا مربوط ب بزرگترهاست، راستش ازین دلم گرفته ک هیچوقت در هیچکجای دنیا مهم بحساب نیومدم...نه تو خونواده خودم و نه خونواده شوهر....عقده شد تو دلم.

......

اونروز ک رفتم ازمایش خون دادم دکتر گفت غلظت خون داری

حال ندارم فکر کنم ببینم دلیلش چیه،،، ول کن...هر چی میخواد باشه...چه فرقی میکنه؟؟؟

امروز یه متخصص بهم گفت نگران نباش شاید اشتباه شده باشه،، آب بخور و یبار غیر ناشتا برو ازمایش بده.و .....

....

اونموقع ک رفتم دانشگاه پرستاری رو هم اوردمااااا فقط بخاطر حرف اجی نرفتم،، رفتم این شیمی کوفتی رو خوندم،،، ارشد هم رفتم بیوشیمی،،، ینی رشته ازین دوتا گند تر نبوده

اونموقع اگ بحرف دلم گوش میدادم الان برا خودم یه مهارتی بلد بودم و ازین ک همه آبجی رو کلی حساب میکنن و دایما ازش سوال میپرسن آتیش نمیگرفتم.

....

اونروز شوهر خواهر تو جمع ب من و ابجیاش میگفت شما چرا یه کار تولیدی راه نمیندازید؟؟ مثلا ترشی؟؟

من گفتم چیییی؟ ترشی؟

میخواستم بگم ب زن خودتم این حرف رو میزنی؟؟

نه دیگه معلومه، 

بغض تو گلوم بود، میخواستم بزنم لهش کنم

راست گفتند......
ما را در سایت راست گفتند... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mydailydairy بازدید : 155 تاريخ : سه شنبه 11 تير 1398 ساعت: 23:24